انسانشناسِ دیگری که در بحث ما میتواند از جایگاه مهمی برخوردار باشد ویکتور ترنر است: دانشمندی که به تَبَعِ مطالعات و نظریهپردازیهایش اگرچه همچون همتایِ خود، ونجنپ، مستقیماً و عمیقاً به مناسک مرگ نپرداخته اما تأثیر درخورِ توجهی بر مطالعهی مرگ و آیینهای همراهیکنندهاش داشته است. بیش و پیش از اینکه بتوانیم از نظریاتِ ترنر در حوزهی مطالعاتِ مرگ صحبت و استفاده کنیم باید از ابزارهای مفهومیای نام بریم که در مطالعهی مناسک شاه کلیدِ حل سؤالاتِ فراوانی هستند. ترنر تحتِ تاثیر مطالعهی مناسکِ گذار ونجنپ به مسئلهی لحظات و حالاتِ گذارِ ناپایدار در مناسک پرداخت. او با تکیه بر مفهومِ گذار در اثر ونجنپ دیدگاهی نو از این وضعیت، یعنی دورانِ گذار، ارائه داد که افراد در زمانِ «درمیان» و «میان» در وضعیتِ اجتماعیِ معلقی هستند. او از این زمان با نامِ «آستانگی» (Liminality) یاد میکند. از نگاه ترنر آستانگی در یک فضای بینابینی است که نه به گذشته تعلق دارد و نه به حال. حتی جدید هم نیست. آستانگی مکانی از ابهام، نامعلومی، عدم اطمینان، اضطراب و امید است. در این زمان سؤالهایی همچون احساس تعلق، هویت، روابط اجتماع و غیره ممکن است برای فرد یا افراد یا جامعه رخ دهد (۱۹۷۰,P:46).
در مرحلهی آستانگی تجربهی مبهم نخست حسی اجتماعی یا پیوندی عاطفی اجتماعی مابین افراد ایجاد و آنها را با تجربهی دشواری از آموزههای آیینی مواجه میکند. او در یکی از کتابهای مهماش با عنوانِ فرآیندِ آیین: ساختار و ضدساختار، در ابتدای توضیحاتش از مفهومِ آستانگی بیان میکند که «آستانگی غالباً با مرگ، در رحم بودن، تاریکی، غیرقابلروئیت بودن، ماه و خورشید گرفتگی پیوند دارد» (Turner 1991: 95). درواقع، مرگ خودش همان وضعیتِ آستانگی هست. او برای توضیحِ ویژگیهای آستانگی از مفاهیم مختلفی همچون «جماعتواره» (Communitas) «ساختار» و «ضدساختار» نیز بهره برده است. باید دقت کرد که، بیش و پیش از هر چیزی، این فرد یا افرادِ در حال گُذر یا «مسافران»ِ مناسک (Passengers) هستند که تحولاتِ عمیقی را به خود میبینند و از ساختارها و طبقهبندیهای اجتماعی عمیقاً جدا میشوند. به عنوانِ مثال، این فردِ مُرده هست که بیش از همه در شرایطِ انتقال (Transition) یا آستانگی دچار تحولاتِ عمیقی نسبت به شرایط ساختاریافتهی قبلی میشود. با این حال، بازماندگان و سوگواران، همچون متوفی، در نظامی ساختارنیافته، بدونِ ساختار، درهمریخته، خواهند بود که از ویژگیهای آیینهای گذار و آستانگی هست: ترنر چنینِ نظامی را «کامیونیتاس» یا «جماعتواره» مینامد و در آن نوعی روابط و وابستگیِ اجتماعیای میبیند که در تقابل با روابطِ اجتماعیِ یک «جامعه» هست.
درواقع، جماعتواره نقطه مقابل ساختار قرار دارد (Ibid. 96). به این صورت، ترنر چهارچوب مفهومیای را در اختیارمان میگذارد که میتوانیم از نقطه نظری دیگر پدیدهی مرگ را بفهمیم. از نقطه نظری ترنری جماعتواره، هرج و مرجِ آن و ضدساختاری بودنِ آن شرایطِ ویژهای را برای درک جامعهی موردِ مطالعه فراهم میکند (فکوهی ۱۳۹۳: ۲۶۰-۲۶۳). با این اوصاف، مطالعهی پدیدهی مرگ، ما را در شرایط مطالعهی جماعتوارهای در تضاد با جامعه قرار میدهد که شناختش کلیدِ شناختِ جامعه نیز هست.
تصویرِ ترسیم شده در این نوشتار، تا به اینجا، نشان میدهد که موضوعِ مرگ، ماتم و سوگواری اگرچه در ابتدای قرن نوزده بیشتر موضوعِ مورد مطالعهی روانشناسان بود، اما در چرخشی در دههی سوم قرن بیست به دست انسانشناسان و جامعهشناسان افتاد. نکتهی قابل تامل این است که اگرچه روانشناسی تأکید قابل توجهی بر مسالهی ماتم و مواجهه افراد با پدیدهی مرگ داشته است، اما همان اندک مطالعات هم که در ابتدای بحثمان به آن اشاره کردیم (کوبلرراس، فروید، و کِلَس) در بستر محدودی ازجوامع، بویژه جامعهی غربی مدرن، انجام شده است. بجای این معدود پژوهشهای شکلگرفته با رویکرد روانشناختی انسانشناسان و جامعهشناسان بر جنبههای متنوعتری از پدیدهی مرگ و مواجهه جوامع با آن تدقیق و تفحص کردهاند و سؤالاتِ متنوعتری را پیش پای ما قرار میدهند. باید به این نکته اشاره کنم بحثِ ما در اینجا به این معنا نیست که الزاماً جامعهشناسان و رویکردشان بر روانشناسان و رویکردشان برتری دارد و یا در تقابلِ با آنها قرار گرفته است. بحثِ ما در اینجا صرفا بر میزانِ موردِ سوال قرار گرفتن این پدیده از سوی پژوهشگران حوزهی علوم اجتماعی است.
برای مثال تا پیش از این اکثر مطالعاتِ انسانشناختی تحتِ تاثیر اندیشهی دورکیم انجام شدهاند و پنداشتهاند که شیوهها، مناسک و آیینهای مرگ عملکردی اجتماعی دارند اما برخی هم همچون بلوخ و پری (۱۹۸۲,P:6)، برخلافِ دورکیمیها، معتقدند جامعه بعد از رخدادِ مرگ بهصورت اتوماتیک خودش را بازسازی نمیکند، بلکه بیشتر، پس از مرگ این مناسک و آیینها هستند که فرصتی را برای انسانها فراهم میکنند تا فعالانه جامعه را بهمثابهی یک نیروی ظاهرا خارجی بسازد؛ بنابراین تغییر و بهبود ممکن میشود. از طرفی، با طلوعِ مفاهیمِ نظری و چهارچوبِ نگاهِ جدید ویژگیهای گذار و انتقالیِ مرگ و آیینهای آن، که بر جامعه، یا به قول ترنر جامعهی درهمریختهای که جماعتواره نام دارد حاکم میشود، برجسته شدند این سوال از سوی پژوهشگرانی همچون والتر در باب مطالعه و پژوهشهای اخیر انسانشناسان در بررسی آیینها و مناسک مرگ مطرح میشود که: «[…] نظریههای کلاسیک ونجنپ، هرتز و ترنر که در بستر جوامع قبیلهای آیینهای مرگ درست شدهاند تا چه حد روشنساز آیینهای مرگ در دنیای مدرناند و چه نظریههای دیگری ممکن است ایجاد شوند» (والتر، ۱۳۹۶، صص:۳۳-۳۲).
یا حتی نگاه متفاوت گِیل هولستوارهفت (۲۰۰۰)، نه بهعنوان یک پژوهشگر علوم اجتماعی و نه در مطالعهی مناسکِ مرگ بلکه در مقام یک پژوهشگر حوزهی مطالعات تطبیقی و ادبیات و بررسی مسالهی ماتم چالشهای نوینی را در مطالعات مرگ، مردن، ماتم و سوگواری ایجاد کردند. او معتقد است که احساساتِ شدیدِ ناشی از ماتم آنقدر میتواند قدرتمند باشد که نظامِ اجتماعی را از کار بیاندازد؛ بر همین اساس تشکیلاتِ سیاسی (یا هر حکومتی) از ماتمِ افراد میترسد پس هر کاری را به بهترین شکل انجام میدهد تا مسائل اجتماعی روزمره را از امری کسلکننده و افسردهکننده بازگرداند. چیزی که ممکن است اضافه شود، حتی درونِ خانوادهها، ماتمی است که سرکوب میشود تا خانواده را نگه دارد حتی بهصورت واژگون؛ افسردگی توام با ماتم از نظر روانی احساس میشود، بنابراین میتواند موجباتِ شکلگیری قدرت شود. هولستوارهفت نمونههایی مانند لحافِ مادران ناپدیدشدگان و ایدزیهای شیلی جایی که قدرتِ ماتم چالشهای موفقی را پدید آورد را مثال میزند و نشان میدهد که چگونه نظامِ اجتماعیسیاسی آن را پذیرفت (Walter, 2008, P:322).
با این حال و با مرور آنچه تا کنون به آن اشاره کردیم، آنچه که همچنان مغفول مانده توجه به مرگ، رفتار با جسد و نحوهی سوگواری بازماندگان ناشی از پاندمی یا همهگیری است. البته نباید از یاد برد که مفاهیم و چهارچوبهای نظریِ روانشناسان و انسانشناسانِ بررسیشده در متن بالا قابل تعمیم به انواعِ مرگ و میر، از جمله مرگهای ناشی از همهگیریها، نیز هست. اما، از یک سو اهمیتِ موضوع در دنیای امروز، و از سوی دیگر نبود آثار پژوهشی و نظریِ جدی با رویکرد انسانشناسی و جامعهشناسی درباب «مرگهای سیاه» یا «مرگهای شرمآور» در جامعهی آکادمیک ایران ما را بر آن میدارد تا کمی به موضوع انسانشناسی پاندمی، نقشِ پاندمیها در مرگومیر و مدیریتِ آنها از سوی جوامع بپردازیم.
نوشتار پیشِ رو حاصل بخشی از طرح پژوهشی «سوگ بازداریشده در ایام همهگیری کروناویروس: تجربه زیسته و استراتژیهای پیشگیرانه» است که با همکاری انجمن انسانشناسی ایران و شهرداری انجام شده است.
این نوشتار ادامه دارد…